کتاب همه دختران دریا.تراب محکم کوبید روی پایش و گفت: «ای داد! ای داد!» و تندتند کف دست را روی رانش بالا و پایین سابید. باز خواست چانه شل کند که سرهنگ صفایی براق شد. «تا ظهر یک ساعت و بیست دقیقه مونده. اگر بخوای همینجور گریه کنی و مثل دفعههای قبل فقط اشک بریزی و پاشی بری میگم امشب همینجا نگهت دارن تا گریههات تموم شه.» تراب گفت: «آخه آقا نیکویی پیغام داده سایه منو نزدیک طرح ببینه سگهاشو میندازه پیام.» و سرآستین کتش را به گونههای خیسش کشید. سرهنگ صفایی گفت: «اولا که فصل دریا و شنا دیگه تموم شد. والسلام. آآآ آه.» و دستها را انگار بخواهد چیزی ازشان بتکاند به هم زد. تراب دهان باز کرد حرفی بزند، سرهنگ صفایی نطقش را برید که: «تا تابستون سال دیگه هم خدا بزرگه. هواتو داریم. آقای نیکویی هم با من.» تراب دهان نیمهبازش را جفت کرد. سرهنگ، درست با حال صیاد در لحظه بیرون کشیدن صید از دل دام، از تراب پرسید: «حالا هرچی میدونی بگو. از اول. خانم عزتی رو از کجا میشناسی؟» تراب کف دست را از بالای سبیل قرص و قایمش کشید تا منتهای محاسن چانه درازش. چشم به لیوان آب مانده روی میز گفت: «ما از اول هم نوکر و چاکر دستبهسینه بودیم. اینکه جلوِ ولینعمت کمر دولا کنیم رفته تو خونمان. چه آنموقع که دو خال مو پشت لبمان نبود چه حالا که خیر سرمان عائله داریم. آقاجان خدابیامرزم بیزار بود از صید و کشاورزی. راحتملال بود. عاشق شهر و بازارگردی و چانهزنی. برای همین من و مادر و دو تا خواهر دیگه رو از شفت کند و آورد تو اتاقک ته باغ عزتی. پدر همین خانم که الهی نامشون بیفته که از اول مایه بدبختی ما همینا بودن.»این کتاب تالیف الهام فلاح و توسط انتشارات ققنوس به چاپ رسیده و در فروشگاه اینترنتی کتاب انتشارات اشراقی به آدرس www.eshraghipub.com موجود میباشد.