ویل را نگاه می کنم که روی صندلی کنار من می نشیند. آن را عقب می کشد تا مطمئن شود فاصله ی ایمن را رعایت کرده. نگاه جدیدی که دقیقا نمی شناسم چشمانش را پرمی کند، نگاه تمسخرآمیزیا طعنه زننده ای نیست، کاملا آزاد است، صادقانه است. آب دهانم را به سختی قورت می دهم و سعی می کنم احساساتی را که در حال فوران اند سرکوب کنم. اشک چشمانم را پر می کند. آرام شروع می کند به آواز خواندن. مثل بچه ها می زنم زیرگریه: « از این جا برو، عین احمق ها شدم» و با پشت دستم اشک هایم را پاک می کنم و سرم را تکان می دهم. دارد آهنگ آبی را می خواند، قبل از آن که بتوانم خودم را جمع کنم، سیل اشک از گوشه ی چشمانم سرازیر می شود. چشمان آبی اش را تماشا می کنم که چطور روی آن تکه کاغذ مچاله دوخته شده تا تک تک کلمات آهنگ را درست ادا کند. احساس می کنم قلبم دارد منفجر می شود. در آن واحد انبوهی از احساسات بر من هجوم آورده او می خندد و سرش را تکان می دهد. این کتاب در فروشگاه اینترنتی کتاب انتشارات اشراقی به آدرس www.eshraghipub.com موجود میباشد.