رومن گاری (۱۹۸۰-۱۹۱۴) تحصیلکرده حقوق و ساکن فرانسه، اصالتاً اهل لیتوانی است. وی مدتی به عنوان خلبان در ارتش خدمت کرده و سپس به عنوان دیپلمات مشغول بهکار بوده است. گاری تنها کسی است که دو بار برنده جایزه گنگور شده است. او که با نام مستعار امیل آژار مینوشت، جایزه گنگور دوم را با این نام و برای زندگی در پیش رو در سال ۱۹۷۵ دریافت کرد. وی پیشتر و در سال ۱۹۵۶ برای کتاب ریشههای آسمان برنده جایزه گنگور شده بود. شهرت رومن گاری در ایران برای کتاب «زندگی پیش رو» است.
میترا مرادی دانش آموخته ادبیات فرانسه از دانشگاه شهید بهشتی است. زمینه تحقیقاتی وی نشانه شناسی است و مقالاتش بیشتر در این زمینه منتشر شدهاند.
«رختکن بزرگ» داستان زندگی لوک مارتن نوجوانی چهارده ساله است که پدرش را در جنگ جهانی دوم از دست داده است و تنها دارایی او در این دنیا سگش رکسان است. در صف مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست، پیرمردی به نام واندرپوت (که سرپرستی دو نوجوان دیگر به نامهای ژوزت و لئونس را نیز به عهده دارد) به او میگوید چنانچه بخواهد تحت سرپرستی دولت قرار بگیرد، سگش را از او میگیرند. لوک برای نگهداشتن سگ، که تنها یادگارش از زندگی قبلی است، همراه واندرپوت و لئونس از مرکز میگریزد و به آپارتمان پیرمرد میرود.
واندرپوت در کار قاچاق داروست. بعدها مشخص میشود در کارهای خلاف دیگری هم دست دارد؛ همچون همدستی با پلیس و مالخری. در طول مدتی که لوک در آپارتمان واندرپوت همراه لئونس و ژوزت زندگی میکند، با افراد دیگری هم آشنا میشود که مسیر زندگی اش را تغییر میدهند؛ ولی سوال او در نیمه کتاب پاسخ داده میشود؛ لوک از خودش میپرسد این انسانهایی که پدرش بخاطر آنها کشته شده کجا هستند؟ این دقیقاً مهمترین سوال خواننده نیز هست؛ عنوان رختکن بزرگ از کجا آمده است؟
گاری از زبان لوک میگوید: آنها در پیاده روها راه میرفتند، روزنامه میخریدند، سوار اتوبوس میشدند، همچون تنهاییهای حقیر و متحرکی که به هم سلام میکردند و از هم دور میشدند، همچون جزایر متروکه کوچکی که قارهها را باور نداشتند. پدرم به من دروغ گفته بود، انسانها وجود نداشتند و آنچه من در خیابان میدیدم چیزی نبود مگر رختکن آنها. تنها پوستشان بود، تنها لباسهایشان بود با آستینهایی خالی، تنها کتهای غول پیکری که هیچ دست برادرانهای از آن به سوی من دراز نمیشد. خیابان پر بود از کت و شلوار، کلاه و کفش، رختکن بزرگ متروکهای که سعی میکرد جهان را فریب بدهد و خود را به نامی، نشانی یا ایدهای بیاراید. هرچه تقلا میکردم و پیشانی تب دارم را به شیشه تکیه میدادم و به دنبال کسانی میگشتم که پدرم به خاطرشان جان داده بود فایدهای نداشت، چیزی نمیدیدم مگر رختکنی ناچیز و حقیر با هزاران صورتکی که چهره انسانی را تقلید میکردند و انسانیت را بدنام میکردند. خون پدرم در درونم میجوشید و بر شقیقه ام میکوبید، وادارم میکرد تا در زندگی پر فراز ونشیبم دنبال معنایی بگردم و هیچکس نبود که به من بگوید نمیتوان از زندگی معنا طلب کرد، بلکه تنها میتوان به زندگی معنا بخشید. هیچکس نبود که به من بگوید خلأ اطراف ما چیزی نیست مگر امتناع از پر شدن و آنچه به هستی ما عظمت میدهد همین زندگی است که با دست خالی به سراغ ما میآید اما میتواند ما را غنی و دگرگون سازد.
در طول کتاب قهرمان نوجوان سه نوع واکنش دارد؛ نخست انفعال، سپس پرسش و در انتها عمل. نخست شاهد انفعال نوجوان هستیم. انفعال در برابر آنچه میبیند، از او خواسته میشود و انجام میدهد. مرحله بی حسی زیاد طول نمیکشد و او به سوال کلیدی میرسد؛ سوالی که به قول سارتر انسان را از مرحله وجود (اگزیستانس) به ماهیت (اسانس) میرساند؛ همه این کارها برای چه؟ این سوال لوک را به تفکر وا میدارد، مرزهای انسانیت را به او مینمایاند و او را در انتخاب روش راهنمایی میکند.
کتاب با یک اتفاق آغاز میشود و با همان اتفاق پایان مییابد. گاری مرگ را به عنوان اتفاق آغازین و نهایی برگزیده است. دو مرگ که زندگی پسربچه را به شدت تحت تأثیر قرار میدهند. وقایعی که کتاب را به بیگانه کامو نزدیک میکند. لوک در لحظههایی بسیار شبیه مورسو (قهرمان کامو در کتاب بیگانه) است؛ همان قدر ساده، همان قدر ساکت، همان قدر معصوم و همان قدر بی دفاع در برابر جهان بیرحم بیرونی. قهرمانی است که یک تنه با جهان بیرون مواجه میشود و از این نبرد پیروز بیرون میآید. قهرمانی که اگرچه نوجوان و کم سن و سال است، اما مثل شازده کوچولوی اگزوپری، میتواند برای بزرگسالان هم الگو باشد.